درسنامه من یک هنرمندم

جلسه چهارم: من یک هنرمندِ راستگو هستم!

maharatha

بسم الله الرحمن الرحیم

من یک هنرمندم!

 

با اهتمام: زهرا و سارا انتظارخیر؛ زهرا مرادی

  

دوره‌ی «من یک هنرمندم» با هدف «ایجاد مهارت‌های تربیتیِ ضروری در فرزندان» برای گروه سنّی 9 و 10 سال، توسط کارشناسان و مربیان خانه‌ی کودک و نوجوانانِ بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص) تدوین گردیده و برای ارائه در زنگ‌های هنر، پرورشی و یا مهارت‌های زندگی مناسب است.

در این دوره، فراگیران در قالب یادگیریِ کاردستی‌های هنری و خلاقانه، به مهارتهایی همچون قدردانی، امانت داری، راستگویی، ... که همگی زیرمجموعه‌ی جنود عقل هستند، متذکر می‌گردند. بدیهی است تاثیرگذاری و ماندگاری این دوره هنگامی بیشتر می‌شود که خانواده‌ها هم با این محتوا همراه باشند و فرزندان‌‌شان را در عامل بودن به نکات تربیتیِ مطرح شده در کلاس، ترغیب و تشویق نمایند. بدین منظور، هر جلسه برگه ای به والدین محترم تقدیم می‌گردد که در آن، خلاصه‌ی مبحث مورد نظر، بیان شده است.

به امیدِ داشتنِ فرزندانی سالم، عاقل و سعادتمند.

   

جلسه چهارم: من یک هنرمندِ راستگو هستم!

موضوع: ارزش و اهمیت راستگویی

پروژه‌ی تربیتی:

-          ثبت روزهایِ طلاییِ بدون دروغ

کار هنری: رنگ آمیزیِ گلدان سفالی

  

متن محتوای تربیتی:

خُب هنرمندان باحوصله‌ی ما در چه حالند؟ هفته‌ی پیش سعی کردید کارهای‌تان را با صبر و حوصله‌ی بیشتری انجام دهید؟

کسی هست که دوست داشته باشد موردی را که هفته‌ی پیش برایش پیش آمده تعریف کند؟

{مربی از بچه‌ها بخواهد تا درباره‌ی تجربه‌ی هفته‌ی پیش و نتیجه‌ای که از صبر گرفتند، صحبت کنند. خودش هم در صورت امکان، تجربه‌ای را با بچه‌ها در میان بگذارد. مثلا:}

خُب بگذارید من هم درباره‌ی اتفاقی که برایم افتاد بگویم. چند روز پیش داشتم رانندگی می‌کردم که از داخل یک کوچه ماشینی بیرون آمد. چون من در خیابان اصلی بودم، حقّ تقدم با من بود. یعنی بر اساس قانون، او باید منتظر می‌شد اول من بروم و بعد او بیرون بیاید. اما راننده که خیلی عجله داشت، بدون اینکه منتظر بماند تا من رد شوم یا لااقل اجازه دهم او رد شود، از کوچه بیرون آمد و جلوی ماشین من پیچید. من که تصمیم گرفته بودم باحوصله رانندگی کنم، ترمز کردم تا او رد شود و به ماشین من نخورد. اما یکدفعه صدای تصادف آمد. یک ماشین دیگری که با سرعت از سمت دیگرِ خیابان می‌آمد، محکم خورد به آن ماشین. خلاصه، نتیجه‌ی عجله کردن و صبر نکردن، این شد که علاوه بر کلی خسارت مالی، چند ساعت هم درگیرِ آمدن پلیس و رفتن به تعمیرگاه و ... شدند.

بعد من یاد کلاس خودمان افتادم و با خودم گفتم اگر اینها هم کلاس ما را شرکت کرده بودند، الان چنین تصادفی پیش نمی‌آمد.

اما برنامه‌ی امروزمان چیست؟

امروز می‌خواهم یک داستان دیگر برای‌تان تعریف کنم.

   

پادشاهی بود که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود. غمِ کشته شدن پسرهایش یک طرف، فکرِ اینکه پس از خودش چه کسی به پادشاهی می‌رسد و مسوولیت کشور و مردمش را به عهده می‌گیرد هم طرف دیگر. پادشاه که برای آبادانیِ کشورش خیلی زحمت کشیده بود و حتی در راه دفاع از مردم، پسرهایش را از دست داده بود، تصمیم گرفت جانشین لایقی برای خودش انتخاب کند. کسی که با خیال راحت بتواند مملکت را دستش بسپرد و نگران خیانت و ظلمِ او نباشد.

به همین دلیل یک مسابقه ترتیب داد. همه فکر می‌کردند این مسابقه، مسابقه‌ی تیراندازی یا هوش یا چیزی در این مایه‌ها باشد. اما پادشاه، مُشتی بذر گیاه با خود آورد و گفت هرکس بتواند این بذرها را بهتر به عمل بیاورد و گلدان سرحال‌تر و سر سبزتری داشته باشد، لیاقتِ این را دارد که بعد از من امور مملکت را به عهده بگیرد.  

همه‌ی جوان‌هایی که آرزو داشتند صاحب تاج و تخت پادشاهی شوند، آمدند تا شانس خود را برای جانشینیِ پادشاه امتحان کنند. آنها 6 ماه فرصت داشتند تا با گلدان‌های سرسبز به قصر برگردند.

همه‌ی شرکت کنندگان تلاش‌‌ می‌کردند تا بهترین گلدان را داشته باشند. کم کم جوانه‌ها از خاک بیرون می‌آمدند و رشد می‌کردند. اما در این میان، گلدان یکی از پسرها، هیچ جوانه‌ای نزد. پسر با مشقّت بسیار به روستای حاصل خیزی که در دامنه‌ی کوهستان بود رفت و از آنجا خاک جدیدی برای گلدانش آورد. اما باز هم فایده نداشت. او با همه‌ی کشاورزان دهکده‌های اطراف هم مشورت کرد، اما همه‌ی آن تلاش‌ها هم بی فایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.

بالاخره روز موعود رسید و همه‌ی جوان‌ها گلدان به دست وارد حیاط قصر شدند. گلدان‌ها یکی از یکی سرحال‌تر و زیباتر بود. به سختی می‌شد بین آنها بهترین را انتخاب کرد. معلوم بود که همگی برای گلدان‌‌شان بسیار زحمت کشیده‌اند. پادشاه همانطور که دستانش را پشت کمرش قلاب کرده بود و با دقت از کنار گلدان‌ها رد می‌شد، رسید به گلدان پسرک. پسر سرش را پایین انداخته بود و با ناراحتی به خاک بی گیاهِ گلدان نگاه می‌کرد. پادشاه پرسید پس گیاه تو کو؟ پسر ماجرا را تعریف کرد و به پادشاه گفت چه زحمت‌هایی برای این گلدان کشیده اما گیاهش رشد نکرده است. حرف‌های پسر که تمام شد، پادشاه دست او را به عنوان برنده‌ی مسابقه بلند کرد و گفت «با پادشاه آینده‌ی سرزمین‌تان آشنا شوید!»

صدای اعتراض مردم در قصر پیچید. «این چه وضعی است؟ گلدان‌های ما همه شاداب و سرسبز هستند اما حتی یک علف هم در گلدان او سبز نشده ...»

پادشاه سری از روی تاسف تکان داد و گفت «می‌دانم همه‌ی شما دوست داشتید به قدرت و پادشاهی می‌رسیدید. اما درست‌کارترینِ شما لایق‌ترینِ شما برای این جایگاه است. دانه‌هایی را که به شما داده بودم، قبلا جوشانده بودم و هیچ دانه‌ی پخته شده‌ای دیگر سبز نمی‌شود. پس هیچ کدام از شما بذر من را نکاشته‌اید بلکه آن را با دانه‌ی دیگری عوض کرده‌اید. تنها کسی که در مسابقه تقلّب نکرد و دانه‌ی دیگری جای بذری که من داده بودم، نکاشت، همین پسر بود. مردم به پادشاه درستکاری نیاز دارند که با آنها صادق باشد، نه کسی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافی دست بزند.»

بله بچه‌ها؛ به این ترتیب آن پسر راستگو به جایگاهی که لیاقتش را داشت، رسید و سال‌های سال مردم در کنارش احساس خوشبختی و امنیت داشتند.

این هم از قصه‌ی امروز.

اما یک سوال: کسی هست که از دروغ خوشش بیاید؟

...

بچه‌ها؛ هیچ کسِ هیچ کس، حتی کسی که خودش دروغ می‌گوید، دلش نمی‌خواهد کسی به او دروغ بگوید. خدا هم از دروغ و دروغگویی خیلی بدش می‌آید. پس چرا بعضی وقت‌ها بعضی از ما دروغ می‌گوییم؟

من مطمئنم هیچ کدام از ما دل‌‌مان نمی‌خواهد کار زشتی بکنیم و خدا را هم ناراحت کنیم. اما چه اتفاقی می‌افتد که دروغ می‌گوییم؟

بیایید چند تا از دلایل معمولِ دروغگویی را روی تخته بنویسیم:

-          ترس از تنبیه یا دعوای بزرگترها (پدر، مادر، معلم، ...)

یک وقت‌هایی من فکر می‌کنم اگر راستش را بگویم که مثلا فلان وسیله‌ام را گم کرده‌ام، مادرم دعوایم می‌کند؛ به همین دلیل مثلا می‌گویم یکی از دوستانم آن را برداشته.

یا اگر به معلم راستش را بگویم که دیروز حوصله‌ی نوشتن فلان تکلیف را نداشتم، عصبانی می‌شود و نمره‌ام را کم می‌کند؛ به همین دلیل مثلا می‌گویم مادرم حالش بد بود و دکتر بودیم.

من قبول دارم که بعضی بزرگترها رفتارشان اشتباه است و با عکس العملِ تند و خشن‌‌شان باعث می‌شوند از اینکه راستش را بگویید، بترسید. می‌دانم چقدر سخت است که بین این دو راهی بمانید که راستش را بگویم و دعوا بشوم یا دروغ بگویم و عذاب وجدان داشته باشم و خدا را هم ناراحت کنم؟ اما یادتان باشد راستگویی نشانه‌ی شجاعت شماست.

اینکه آدم در حالت عادی راست بگوید که هنر نیست. هنر این است که همیشه راست بگوییم. حتی وقتی که می‌دانیم اگر بابا یا مامان راستش را بشنوند، ممکن است دعوای‌‌مان کنند. این دعوا شدن با اینکه ناراحت کننده است، اما خیلی بهتر از این است که دروغ بگوییم.

اگر دروغ بگوییم، علاوه بر اینکه خدا از دست‌‌مان ناراحت می‌شود، آبروی‌‌مان را هم به خطر می‌اندازیم. ممکن است چند روز دیگر به یک طریقی دروغ‌‌مان مشخص شود. آن وقت پدر، مادر، معلم یا هر کسی که به او دروغ گفته‌ایم، چه حسی نسبت به ما پیدا می‌کنند؟ آیا بیشتر از وقتی که راستش را می‌گفتیم ناراحت نمی‌شوند؟ آیا در ذهن‌‌شان ما یک شخص دروغگو نمی‌شویم؟

-          بالا بردن خودمان در جمع

یک وقت‌هایی ما برای اینکه در جمع دوستان‌‌مان حرفی برای گفتن داشته باشیم یا مورد توجه بیشتر آنها قرار بگیریم، دروغ می‌گوییم. دوستی‌ای که دوام و استحکامش، نیازمندِ دروغ و خالی بندی باشد، یک جای کارش می‌لنگد و با دروغ درست نمی‌شود.

-          عادت

بعضی‌ها هستند که بی هیچ دلیلی و فقط از روی عادت دروغ می‌گویند. اینها از بس دروغ گفته‌اند و حواس‌‌شان به این نبوده که با هر دروغی دارند چه بلایی سر روح‌‌شان می‌آورند، روح‌‌شان بیمار شده و ناخودآگاه دوست دارند دروغ بگویند. پس مواظب باشید که کم کم دروغ گفتن، ممکن است کار را به عادت به دروغگویی بکشاند. آن وقت هیچ کس هیچ وقت نه به شما احترام می‌گذارد، نه روی شما حسابی باز می‌کند، نه به شما شغلی می‌دهد، نه با شما دوست می‌شود، ...

اگر خدای نکرده کسی دچار این مشکل باشد، می‌تواند یک جدول برای خود درست کند و به ازای هر راستی که می‌گوید در آن جدول، یک امتیاز مثبت ثبت کند. به ازای هر دروغ هم، یک امتیاز منفی برای خود در نظر بگیرد. بعد، در انتهای روز امتیاز نهایی خود را بنویسد و هر روز سعی کند رتبه‌اش را بهتر از دیروز کند.

تمرین ما این است که ببینیم تا هفته‌ی بعد چند روز طلاییِ بدون دروغ خواهیم داشت.

راستی؛ برای جلسه‌ی آینده، هر کدام‌تان یک جعبه‌ی خالیِ کفش بیاورید.

و اما کار هنریِ امروز.

امروز می‌خواهیم یک گلدان سفالی را رنگ آمیزی کنیم و بعد اگر دوست داشتید، بذر یک گیاه یا هسته‌ی مرکبات بکارید. می‌توانید گلدان‌تان را یک جایی در اتاق بگذارید که جلوی چشم باشد و هر بار که آن را دیدید یاد داستان «گلدان و صداقت جانشین پادشاه» بیفتید.

   

کاردستی:

وسایل مورد نیاز:

-          یک گلدان سفالی

-          رنگ اکرلیک و قلم موی متوسط (چنانچه امکانات مدرسه اجازه نمی‌دهد، مربی می‌تواند از کنف، نمد و یا هر وسیله‌ی تزیینیِ دیگر برای تزیین گلدان استفاده کند)

     من یک هنرمند راستگو هستم شکل 1

       من یک هنرمند راستگو هستم شکل 2

 

سخنی با پدرها و مادرها:

یکی از خصلت‌های ارزشمند که دوست می‌داریم فرزندان‌مان از آن بهره‌مند باشند، «راستگویی» است. عموم مردم، صداقت را خوب و ارزشمند می‌دانند حتی اگر خود فرد صادقی نباشند؛ و از اینکه به آنها دروغ گفته شود، بدشان می‌آید حتی اگر خود دروغ بگویند.

در حوزه‌ی تربیتِ دینی هم، صداقت جایگاه ویژه‌ای دارد. تمام پیامبران و پیشوایان الهی مردم را به راستگویی دعوت کرده‌اند و از دروغ و دروغ گویی برحذر داشته‌اند. تا آنجا که اسلام یکی از ارکان اساسی و شاخصه‌های برجسته‌ی دین را «صداقت» معرفی کرده است.

اساسی‌ترین علت دروغگویی فرزندان، دروغگویی اطرافیان‌شان است! بنابراین، به عنوان مهم‌ترین الگوی کودکان‌مان، مراقب رفتار خود خصوصا نزد فرزندان‌مان باشیم. قویّا توصیه می‌کنیم برای آشنایی با روش‌های تربیت فرزند راستگو، به بخش درسنامه‌های سایت محمد (ص) به آدرس زیر مراجعه فرمایید:

www.mohammadivu.org

فرزندان شما امروز در کلاس «من یک هنرمندِ راستگو هستم» ضمن آماده سازیِ یک گلدانِ زیبا که مرتبط با داستانی بود که در کلاس شنیدند، به این موضوع مهم متذکر شدند که:

«راستگویی نشانه‌ی شجاعت است. تلاش کنیم در همه‌ی امور، حقیقت را بگوییم حتی اگر به نفع‌مان نباشد. خداوند از انسان‌های دروغگو راضی نیست».

بنابراین، خواهشمندیم چنانچه فرزندان‌تان درباره‌ی موضوعی ناخوشایند حقیقت را به شما گفتند، با عکس العمل سریع و ناراحت کننده، آنها را از بازگو کردن واقعیت پشیمان نکنید و به سوی مخفی کاری و دروغگویی سوق ندهید.

همواره به یاد داشته باشیم فرزندان ما محصول رفتار و تربیت پدر و مادر خویش هستند.

* لطفا برای کاردستیِ جلسه‌ی آینده، به فرزندتان یک جعبه‌ی خالی کفش بدهید تا با خود به مدرسه بیاورد. 

  

 

بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص)

 

 

logo-samandehi

جستجو